نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

حـــبه قـنــد

پایان ترم اول شنا و خلاقیت و شروع ترم دوم

  پرنسس من عزیز دل مامانی روی ماهتو میبوسم. ترم اول کلاس شنا و خلاقیتت تموم شد و خدا رو شکر خیلی مهارتهای زیادی تو شنا بدست آوردی.جلسه آخر شنا شما رفتی تو قسمت عمیق و خاله مریم ازت فیلم و عکس گرفت . البته خیلی اون روز تمرکز نداشتی و زیاد نخندیدی توی عکسا. کلاس خلاقیتت هم تموم شد و شروع ترم جدید با خاله آناهیتا و حالا دیگه بیشتر موقع ورزش و تمرین شعر فعالیت میکنی و خیلی ماهری. از این بگم که عاشق کفش پوشیدن و راه رفتنی و دوست داری به تنهایی بدوی . و ممکنه تعادلت بهم بخوره و بیفتی و یک دفعه بابا بزرگ برده بودت پارک و همینطوری دویده بودی و سر زانوت خراش کوچولویی برد...
28 آبان 1394

هفده ماهگیت مبارک

نیرواناجونم دختر مهربون و دوست داشتنی من. هفده ماهه شدی عزیزم.مبارک باشه.این روزا خیلی کارهای بامزه و جالب می کنی وقتی لباساتو عوض میکنم سریع میری جلو آیینه و دستتو به تنت میکشی و.میخندی. کلی میخندیم از این کارهات. و یا دیشب که اتو میکردم بهت گفتم داغه بعد خندیدی و گفتی جیز عزیزم شما این چیزا رو از کجا یاد گرفتی.  عزیزترینم خیلی علاقه داری تو خیابون خودت راه بری وقتی بیای بیرون از خونه خودت میری و دستتو از ما جدا میکنی و.اگه بیاییم سمتت فرار میکنی و آخر سر میفتی زمین. عزیزم ساز بلز و حلقه هاتو دوست داری و.خیلی با حلحلقه ها سرگرم هستی.   حرفهای نامفهومی میزنی که میخوای چیزایی رو به مبفهمونی مثلا وقتی بهت ...
16 آبان 1394

نیرواناجونم تب کرد و بعد سقا شد.

  روز پنجشنبه صبح ساعت شش صبح دیدم شما داغی و هر جای بدنتو دست زدم بازم داغ بود واست تب سنج گذاشتم دیدم که تب داری غم عالم منو گرفت و فهمیدم که از بابابزرگ گرفتی وقتی مریض میشن هر چی میگم به طرف شما نیان باز هم دلشون تنگ میشه و بغلت میکنن. بهت استامینوفن که خاله آورده بود رو دادم و دیدم چیز زیادی ازش نمونده ساعت نه صبح که شما ناله میکردی تماس گرفتم و دیدم دکترت از سه شنبه نیست. شما همش نق زدی و حالت بد بود و تب بالایی داشتی بعد از ظهر بردیمت دکتری که آشنامون بود و گفت گلو و گوشت عفونت کرده. دارو داد. اما هر جا تماس گرفتیم که از این استامینوفن خارجی که خاله واست آورده پیدا کنیم نبود که نبود. با خاله جون تماس...
2 آبان 1394
1